گل گلی
گل گلی

 

بن ژوووووووووووق :

وااااااااااااااااااااای دلم براتون تنگیده ...

چی کار میکنین با رمضون جوووون ؟ اذیتتون که نمیکنه ؟ اول زندگی سر ناسازگاری نداشته باشین ...

قبل از هرچیز شماها که الان این مطالب رو دارین می خونین و حال دنیا رو میبرین و از همه ی غم و غصه هاتون رها میشین طی مراحلی سخت سخت به اطلاع همگان میرسد،داشتم میگفتم از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهان چندین نفر بیدار خوابی میکشن و توی چله ی ماه رمضونی اونم با زبون روزه این مطالب رو آماده میکنن چه بسا که عده ای هم در زیر میز مشغولند و دست هایی هم پشت و ایضا جلوی پرده است ،پس لطفا برای دلخوشی ما ها هم که شده حداقل یه لایک مایکی بزنین(البته فک کنین ما نظر ندیده ایم و نمی دونیم نظر یا لایک خوردنی یا نوشیدنی،اگه اینجوری فکر میکنین لااقل یه سری به تعداد نظراتمون بزنین با توجه به اینکه خیلی وقته وب درست و حسابی آپ نشده،خب دیگه بسه از وب خوگشلمون تعریف کردم بچه جنبه نداره پررو میشه.)...

خب دیگه داشتم میگفتم یه روزی که ما در خواب زمستونی میغلتیدیم و حال دنیا رو میکردیم ،ناگهان یه چیز نورانی دیدیم اولش فک کردیم طلاست چون خیلی نورانی بود با خودمون گفتیم بالاخره شانس به ما هم رو کرده با خودمون گفتیم حالا تو این گرونی میفروشیمش و با هم میریم و هی پفک میخوریم ،اما زهی خیال باطل بلکه اون شی نورانی تنها کتاب میتونست باشه ...( اَلِه حالم بهم خورد از پیام اخلاقی بیشتر حال بهم زن بود ...هههههههههههههه )

طی مرحله ی بعدی دیدیم کتاب به دست و پامون افتاده و میگه ملاقه ،کلاغه و الاغه و گاوه جانِ مادرتون نذارین از دست برم و کلی توصیه کرد که کتاب یاره مهربونه دانا و بی زبونه (البته این کتاب که خوب زبونی داشت ورپریده...)گویه سخن فراوان از دوست و همسایه با اینکه میدونه غیبت کار بدی ِ ....

دیگه ما هم که دل رحم به حالش گریه کردیم و گفتیم خاک تو سر ماها و کلی فحش نثار یوزرسکی کردیم و گفتیم بسه دیگه گریه نکن اینجا رو آب برد باشه ، ما قول میدیم که بترویجیمت...

بعد از خواب غفلت و جحل (از تو کتاب خوندم،ببینیین پس چه قدر کتاب چیزای خوب خوب یاد میده...با تشکر مسول پیام اخلاقی ) بیدار شدیم و نعره زدیم که بیا یار مهربون بی زبون میخوایم ترویجت بدیم ...

پس ملاقه و کلاغه و الاغه و گاوه طی یه فداکاری بسیارزیاد زیاد زیاد حاضر شدن از خواب زمستونی بیدارشن و خرس زمستونی بودن روکنار بذارن و خروس خون صبح یعنی دقیقا ساعت 11 برای افزایش آمار مطالعه ی کشور برن خونه ی کتاب و یه تنه هی افزایش بدن حالا الان افزایش ندن کی بدن ، داشتم میگفتم شماهادیگه فکر کنین ما ها که رفتیم خونه ی کتاب،کتاب کجا بره ، فک کنم میره کارتن خوابی چیزی بشه طفلک کتاب !!!

فعلا که قراره دوباره با بروبچ فردا بعد از کلاس کامپیوتربا اتوبوس بریم و زنگ در خونه شون رو بفشاریم ...

عزیزای خاله این بود قصه ی متحول شدن ما ها  ...

حالا دیگه بسه اینقدر گریه نکین ولی حالا که اینقدر اصرار دارین باشه گریه کنین فقط آبغوره اش فراموش نشه ...

حالا که متحوّلیدین برین یه کتاب بردارین و بخونین ، یه جیغ و دست و هوراااااااا

نکته:لفطا از کتاب های کوچیک موچیک بامزه شروع کنین تا خسته نشین ...

از جدول های مجله هم بهره ببرین و اینکه تخمه خوردن هم که حال دنیاست

بالا رفتیم ماست بود

پایین اومدیم دوغ بود

بعدش دیدیم به علت گرونی هیچ کدوم نبود ...

قصه ی ما به سر رسید        کلاغه به خونه اش می رسید

با تشکر ما 4 تا منگگگگگگگگگگگگل 

 






نوشته شدهسه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:, توسط ملاغه وکلاقه و الاغح وگاوه
.: هک شده amin hackerاین وبلاگ توسط :.